مرد و پسر بچه
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که
در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود
که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند
حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش
فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...
به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از
مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از
اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد
در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی
کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»
جراح و تعمیرکار
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به
خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر
میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد...
سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت
۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است
آن را تعمیر کنی!
آرزو
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او
رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به
دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل
درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ
داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ،
با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود
را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی
غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!