برکلاه فقر ابراهیم ادهم این نوشت
قدر شاهی را کسی داند که درویشی کرده است
در کلاه فقر می باشد سه ترک
ترک دنیا ترک عقبی ترک ترک
منز لگه آن یار اگر خانه من بود
فردوس برین گوشه کاشانه من بود
شاهان جهان را نشدی هیچ میسر
آن گنج مرادی که به ویرانه من بود
هر گوشه چشمی که نمود آن شه خوبان
تیری به دل خسته دیوانه من بود
گر سوخت مرا جلوه دیدار عجب نیست
کان شمع مراد دل دیوانه من بود
هر ناحیه شد جلوه گر از حسن نگاری
از پرتو آن دلبر جانانه من بود
گر هوش مرا برد لبش روح و روان داد
کان آب حیات و می و میخانه من بود
برد آن خم ابرو, زکنشتم سوی محراب
در بی خبری دید که بتخانه من بود
لطف ازلی گفت که ای <فانی> محروم
آزادیت از پند حکیمانه من بود
محبت آتشی در جانم افروخت
که تا دامان محشر بایدم سوخت
عجب پیراهنی بهرم بریدی
که خیاط اجل میبایدش دوخت
بابا طاهر