آتشکده

نور یا آتش پرستش سو ،مفهومی غیر مادی ونماد جنبش ،خرد و روشنگری برای تشخیص خوب از بد است.

آتشکده

نور یا آتش پرستش سو ،مفهومی غیر مادی ونماد جنبش ،خرد و روشنگری برای تشخیص خوب از بد است.

پرستش


شعر " پرستش " فریدون مشیری

ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را

با او بگو حکایت شب زنده داریم

با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق

شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم

ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین

آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من

ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند

کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی

ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست

راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی

ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش

کز دست غم به کوه و بیابان گریختم

داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه

مانند شمع سوختم و اشک ریختم

ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها

رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید

یا جان من ز من بستانید بی درنگ

یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید

آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من

زین آه و ناله راه به جایی نمی برم

جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من

از حال دل اگر سخنی بر لب آورم

آخر اگر پرستش او شد گناه من

عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست

تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من

او هستی من است که آینده دست اوست

عمری مرا به مهر و وفا آزموده است

داند من آن نیم که کنم رو به هر دری

او نیز مایل است به عهدی وفا کند

اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری

پندار،گفتار وکردار نیک

جهان است شادان به پندار نیک ز پندار نیک است گفتار نیک
چو پندار و گفتار تو نیک شد نیاید ز تو غیر کردار نیک

سیب دندان زده

" حمید مصدق خرداد 1343"

*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


" جواب زیبای فروغ فرخزاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت



او به او خندید و
لحظه ای در دل من صاعقه شد
من کنار دیوار، عشق را می دیدم
دل دل و دلهره پای حمید
دستِ لرزانِ چو بید
باغبان در پی او تند دوید
سیب در دست فروغ و
عشق در قلب حمید
سیب دندان زده افتاد به خاک
دخترک لذت خوردن بفروخت
چون که بغض پسرک بر لب دید
سالها می گذرد، برگ ها می ریزند
و من اندر غم خود حیرانم
که چرا باغچه کوچک ما
با وجود همه سیب و گلابی هایش
گرمی عشق نداشت!  
                                              Mehdi